زير گنبد كبود
جز من و خدا كسي نبود
روزگار روبه راه بود
هيچ چيز نه سفيد و نه سياه بود
با وجود اين مثل اينكه چيزي اشتباه بود
زيرگنبد كبود
بازي خدا نيمه كاره مانده بود...
واژه اي نبود و هيچ كس
شعري از خدا نخوانده بود
تا كه او مرا براي بازي خودش انتخاب كرد
توي گوش من يواش گفت:
تو دعاي كوچك مني!
بعد هم مرا مستجاب كرد
پرده ها كنار رفت خودبه خود
با شروع بازي خدا
عشق افتتحاح شد...
سالهاست اسم بازي من و خدا
زندگي ست
هيچ چيز مثل بازي قشنگ ما عجيب نيست
بازي يي كه ساده است و سخت
مثل بازي بهار با درخت
با خدا طرف شدن كار مشكلي است
زندگي بازي خدا و يك عروسك گلي است...
:: بازدید از این مطلب : 283
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11