بازي خدا
نوشته شده توسط : آتوسا

زير گنبد كبود
جز من و خدا‏ كسي نبود
روزگار روبه راه بود
هيچ چيز نه سفيد و نه سياه بود
با وجود اين مثل اينكه چيزي اشتباه بود
زيرگنبد كبود
بازي خدا نيمه كاره مانده بود...
واژه اي نبود و هيچ كس
شعري از خدا نخوانده بود
تا كه او مرا براي بازي خودش انتخاب كرد
توي گوش من يواش گفت:
تو دعاي كوچك مني!
بعد هم مرا مستجاب كرد
پرده ها كنار رفت خودبه خود
با شروع بازي خدا
عشق افتتحاح شد...
سالهاست اسم بازي من و خدا
زندگي ست
هيچ چيز مثل بازي قشنگ ما عجيب نيست
بازي يي كه ساده است و سخت
مثل بازي بهار با درخت
با خدا طرف شدن كار مشكلي است
زندگي بازي خدا و يك عروسك گلي است...

 





:: بازدید از این مطلب : 283
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 29 شهريور 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
♥Ehsan♥ در تاریخ : 1393/3/9/5 - - گفته است :
با سلام
این چه وبلاگیه تو گذاشتی؟الکی این آدرس زیبا رو اشغال کردی!!!


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: